زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم….

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست

                                            

                                            

" جان بلانکارد " از ی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:

" دوشیزه هالیس می نل "

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود . در طول یکسال و یک ماه پس از آن ، آن دو بتدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد. به نظر هالیس اگر "جان" قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت "جان" فرارسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :

" 7 بعد ازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک "

هالیس نوشته بود : " تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت."

بنابراین رأس ساعت 7 "جان" به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:

" زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود، و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد, اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟" بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدوداً 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر سبز پوش از من دور می شد، من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد.

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم:

من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم ! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است !        محاکمه ی عشق

                                            

گروه نود و نه
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کردهایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحالهستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید اینکار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پساز انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت ازفردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند

        محاکمه ی عشق

                                            

الاغ مرده
چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.» چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.» مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..» چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.» مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟» چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.» مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!» چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.» یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟» چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم ۸۹۸ دلار سود کردم..» مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟» چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
جان سردار فدای فرمانروا برای آزادی همسر
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت . بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیرو های فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند .
فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی ؟
سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود .
فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد ؟
سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد !
فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد .
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسری کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود ؟
همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم .
سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند !

عشق مادر
مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود
اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت
يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟
به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟
اون هيچ جوابي نداد....
حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي...
از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم
تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو
وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر
سرش داد زدم ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟!" گم شو از اينجا! همين حالا
اون به آرامي جواب داد : " اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد .
يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه
ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .
همسايه ها گفتن كه اون مرده ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم
اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم بنابراين چشم خودم رو دادم به تو براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه با همه عشق و علاقه من به تو...
 
یک داستان تاریخی واقعی جالب
در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند.

در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود . چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند ، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند.

و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد . اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست..

کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»

آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود ، خود را کشت.

هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است. کاش از این داستان های غنی و اصیل ایرانی فیلم هایی ساخته میشد تا فرزندان کوروش، منش و خوی اصیل ایرانی را بیاموزند.

آرایشگاه
یه روز یه جوونی سرش رو می چسبونه به شیشه آرایشگاه و از آرایشگر می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟

آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 2 ساعت دیگه و جوون می ره.

چند روز بعد دوباره جوونه می آد و سرش رو می چسبونه به شیشه می گه و می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟

دوباره آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 3 ساعت دیگه و جوون بازم می ره.

دفعه بعد که جوونه میاد و این سوال رو می پرسه ، آرایشگره از یکی از دوستانش به نام Bill می خواد که بره دنبال طرف ببینه این آدم کجا می ره؟ ماجرا چیه که هر دفعه می پرسه کی نوبتش می شه اما می ره و دیگه نمی آد ؟!

Bill می ره و بعد از مدتی در حالی که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر می گرده. آرایشگر ازش می پرسه : خوب چی شد؟ کجا رفت؟

Bill جواب می ده: رفت خونه تو !!!

بیمارستان و عشق
از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند.

از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...»

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.

جانم فدای میهن !!!!!!!!!!!!!! داستانی بسیار زیبا از دختر کوروش !!!!!!
به آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران از دست داده و در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروای ایران زمین با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو می بیند که گویی طوفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی چوبی نشسته است پیش می آید و می گوید خوش آمدید .

آتوسا می گوید شنیده ام پنج فرزندت در جنگ شهید شده اند و آن مرد می گوید همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت .

آتوسا می گوید میدانم که هیچ کمکی از طرف ما نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد اما خوشحال می شویم کاری انجام دهم که از رنج و اندوهت بکاهد .

پیرمرد گفت اجازه دهید به سربازان ایران در باختر کشور بپیوندم .

می خواهم برای ایران فدا شوم . آتوسا چشمهایش خیس اشک می شود و به همراهانش می گوید در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم .

دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد .

آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود . او می گفت مردان برآزنده ایی همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند .
داستان عاشقانه
یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

تيبل
ادامه نوشته

عکس

q
ادامه نوشته

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

http://sabooyeeshgh.persiangig.com/pic.hamid/khoda.jpg

 

        محاکمه ی عشق

                                            

جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل


و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود یعنی فراموشی


قلب تقاضای عفو عشق را داشت ، ولی همه اعضا با او مخالف بودند


قلب شروع کرد به طرفداری از عشق

 

"آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی "

 

"ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی "

 

"یا تو ای لب مگر تو نبودی که در آتش بوسه زدن به او می سوختی "


 "دستها،پاها و ... با شما هستم حالا چی شده این چنین با او مخالفید"


همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند


تنها عقل و قلب در جلسه ماندند


عقل گفت: دیدی قلب همه از عشق بی زارند


ولی من متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت می کنی؟؟!!


قلب نالید : که من بدون وجود عشق دیگر قلب نخواهم بود


و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کارثانیه قبل را تکرار می کنم


و فقط با عشق می توانم یک قلب واقعی با شم


پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم


یک داستان زیبا و منحصر به فرد

 

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد

داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.

استاد پرسيد: چه آوردي ؟

با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به

اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق يعني همين...!

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟ .

استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش

كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي...

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت .

استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين

درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...!

و این است فرق عشق و ازدواج ...

نظر یادتون نره هااااا

سلام دوستان مهربونم خوبید.....

امشب قراره که واستون یه داستان عاشقانه بزاریم.....

امیدوارم که هیچ کدوم از شما توی زندگی بر سر خود و عشقتون این بلا نیاد .....

خودتون داستان رو بخونید منظورم رو میگیرید ......

                                        به نام خالق عشق

                     داستان عشق علی و مریم

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :



 I LOVE YOU

سلام علی جان. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم

میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم

چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا

نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می

دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا ک

ه چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید،

یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی

که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو

اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات

فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که

دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم

بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای

علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم

دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ...........پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.......

دوستان خوبم داستان رو خوندید... 

تو رو خدا ما رو از نظرات و احساسات ارزشمندتون در مورد این داستان بی نصیب نگذارید

                     موفق باشید

 

اشگ       

   

                                                              

               دلم گرفتهانتابلدلمو خوش کرده بودم که حداقل تو یکی دوستم داری ولی تو هم رفتی

لا

من هر رور و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی؟!

پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم.....

تنهاییت برای من.....

غصه هایت برا من.....

همه ی بغضها و اشک هایت برای من.....

بخند برایم بخند.....

انقدر بلند.....

تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را.....

صدای همیشه خوب بودنت را.....

ادامه نوشته

شايد ...

محصور نگاه تو شده باشم...

و يا ...

نمي دانم...

هرچه باشد باشد؛

 چون "دوستت دارم"

 

 

 
i413141_11.gif (242×58)

 

به آفتاب سپرده ام همیشه بتابد تا تصویر خلاق تن را روی دیوار ذهن قاب بگیرم.

به مهتاب سپرده ام در وقت مرگ خورشید ،سراپا  نور باشد و با سایه ام در آمیزد.

به ستاره سپرده ام که در شبانگاهان خاکستری خورشیدی کند تا سایه ام همه رقص باشد.

سایه ام با من می خندد، می گرید و بر تخت چوبیم آرام می گیرد.

 سایه من می نویسد ؛ با قلمی درشت در دست.

گاهی که دلم می گیرد و از خود فرسنگها دورم و با خود نیستم ،

 نزدیک می شود و ثانیه های بودنم را

 می شمارد.

سایه ام را دوست می دارم چون همیشه با من است:

خنده و گریه اش را نمی بینم چون روح من است.

وقتی می گریم ، خم می شود و گاهی که می خندم ،

 می لرزد.

 اما نمی دانم چرا از من می گریزد؟

هرگاه که به سویش می شتابم ،

دور می شود و هر گاه از او می گریزم ،

 آرام آرام از پی ام می آید.

سایه من شبح سرگردان دل من است.

هماره می ماند اما هرگز به من نمی پیوندد  و در دور دستها با آواز شمع می رقصد.

و تو به سایه ام می مانی ؛

یکدست و صبور.

 همیشه هستی و هرگزدر من یکی نمی شوی...

 "  دوستت می دارم"

 

 
 

زندگی ؛ مرگ است...

و

مرگ ؛ زندگی...

پس

.

.

.

 درود بر مرگ

و

 مرگ بر زندگی ...!!!

 

|
i413141_11.gif (242×58)
 روزها میگذرد از شب تلخ وداع ؛

از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی؛

تو نمیدانستی...

تو نمی فهمیدی...

که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن؛

رفتی و از دل من روشنایی ها رفت...

لیک بعد از آن شب؛

هر شبم را شمعی؛ روشنی می بخشید...

بر غمم می افزود؛

جای خالی تو را میدیدم؛

می کشیدم آهی از سر حسرت و می خندیدم...

به وفای دل تو ؛

و به خوش باوری این دل بیچاره خود...

ناگهان یاد تو می افتادم؛

باز می لرزیدم...

گریه سر می دادم؛

خواب می دیدم من ؛که تو بر میگردی...

تا سر انجام شبی سرد و بلند؛

اشک چشمان سیاهم خشکید؛

آتش عشق تو خا کستر شد...

یاد تو در دل من پرپر شد؛

اندکی بعد گذشت...

اینک این من...تنها...دستهایم سرد است...

قدرتم نیست دگر...تا که شعری گویم؛

گر چه تنها هستم؛

نه به دنبال توام...

نه تو را می جویم؛

حال می فهمم من...چه عبث بود آن خواب؛

کاش می دانستم عشق تو می گذرد...

تو چه آسان گفتی "دوستت دارم" را

و چه آسان رفتی...

کاش می فهمیدی وسعت حرفت را...!!!

آه...افسوس؛ چه سود؛

قصه ای بود و نبود...!

 

 

 
 
 

بسم الله النور ، بسم الله القلم

الهی به امیدت، به یادت و به یاریت

دوست خوبم،صبوری کن و تا آخر بخوان!

ممنون 

  لیلا

 

"فال می خری؟

یه فال بخر ...

دستمال چی، می  خوای؟

توش فال هم داره ها! "

 

*صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود*

و نگاه مهربانش، یادت هست؟!

دل می خراشید ...

         .....

نامش لیلا بود

از دورها، از اهالی ده کبریا!

و ساکن ...

که نه،

نبض خیابان ولیعصر ... و تکیه گاه تیر چراغ برق بود! (؟)

هر روز،

قدم منت بر نگاه ولیعصر می گذاشت

و با فال،

آینده را می فروخت به این مردم ِ "هر چقدر دوست دارم" ،

به قیمت ِ "هر چقدر دوست داری" !

و با دستمال هایش

نور می پاشید به چَشمان همین مردم،

باز هم به قیمت ِ "هر چقدر دوست داری" !

و داد ... بیداد از ولیعصر ...

خیابان ولیعصر با آن همه کت و شلوارهای براق

کجا برق چشم لیلا را می فهمید؟!

خیابان ولیعصر با آن همه پیراشکی های داغ

کجا هُرم نگاه لیلا را می دید؟!

و آن تیر ِ خاموش ِ چراغ برق، چقدر محتاج لیلا بود، و لیلا ...

کی مدیون آن بود؟

کی قامتش بدون آن خم می شد؟

و ایستگاه اتوبوس

-که شاید "مسافر"های سهراب را مقصد بود-

چه دلخوش، چه نادان

پشت به لیلا نشسته بود!

وآن درختان پوشالی،

با آن همه شاخه های خشک

و برگ های زرد ِ بیهوده سر به فلک کشیده،

چقدر از ریشه ویران بود!

و چقدر از آن بالاها،

نیازمند این پایین ها،

نیازمند نگاه سبز لیلا بود!

و آن هوای سرد،

-که قلب ها را یخی می کرد-

یادت هست؟!

از گرمای سرفه های لیلا جان می گرفت!

شب ها،

ناز نگاهش را

ماه وقتی می دید،

پشت ابرها می ماند

نور در گریبان می ماند

و آبی آسمان ولیعصر

کجا به آبی دل لیلا می رسید؟!

آه ...

خیابان ولیعصر

با آن چهره منفورش،

چقدر "لیلامند" بود!

       .....

سوت می زند ... چنگ به موسیقی احساس می زند!

و حزن روزگار، باورت می شود

که سراسر نیاز است،

به شعف ِ رنگ ِ صورتی ِ لباس لیلا؟

و سر ظهر، باورت می شود

که صدای اذان دست خواهش به گوشواره های لیلا دراز می کند؟

راستی یک سوال دارم از تو،

به راستی حجاب،

 بدون روسری اش،

معنا دارد؟!

       .....

دلم گرفته است، *دلم عجیب گرفته است*

دلم از این خیابان ها گرفته است.

از ولیعصر و انقلاب و حافظ ،

از این هزاران خیابان ِ به سمت ِ "بی لیلا گاه" !

       .....

سرمان را بالا می گیریم، از مقابل او رد می شویم و او را پشت سر می گذاریم؟!

چه خیال وسیعی!

این اوست که ما را ترک می گوید!

و من تمام مدت غرق در این فکرم

که آغوش این سیل بشر روی کره خاکی،

چقدر برای لیلا و لیلاها تنگ است!

و من ...

تمام امانت الهی را، تمام عشق را

در کاسه ای بلورین،

جای قدم های لیلا می ریزم.

باشد که برگردد،

باشد که نگاهی، نیم نگاهی ...

نصیب دل ما کند.

 

باشد روزی که ببینیم معبود را

همین پایین ها ...

نشسته، تکیه گاه تیر چراغ برق!

باشد روزی که

به جای این همه گشتن در آسمان ها

نگاهی به یاس ِ فرش ِ زیر ِ پاهایمان بیندازیم.

باشد که لیلا را بفهمیم،

لیلا ...

لیلای دل هایمان!

 

لیلا مستحق سجده است،

سجده کن،

لیلا همان خداست!

                                     ن م-نیایش

 

 

/

 

کاش می دانستی...
عشق من معجزه نیست
عشق من رنگ حقیقت دارد
اشک هایم به تمنای نگاه تو فقط می بارد

 

کاش می دانستی...
که کسی هست که احساس تو را می فهمد
که کسی از تب عشق تو دلش می گیرد
که کسی از غمت امشب به خدا می میرد

 

کاش می دانستی...
تو
فقط مال همین قلب پر از احساس منی

شب من با تو سحر خواهد شد
تو نمی دانی من
چه قدر عشق تو را می خواهم
تو صدا کن مرا
تو صدا کن مرا که پر از رویش یک یاس شوم
تو بخوان تا همه احساس شوم

 

کاش می دانستی...
شعرهای دل من پیش نگاه تو به خاک افتاده است
به سرم داد بزن
تا بدانم که حقیقت داری
تا بدانم که به جز عشق تو این قلب ندارد کاری

 

باز هم این همه عشق
این همه عشق برای دل تو ناچیز است
آسمان را به زمین وصل کنم؟
یا که زمین را همه لبریز زسر سبزی یک فصل کنم؟
من به اعجاز دو چشمان تو ایمان دارم
به خدا گر تو نباشی
بی تو ؛من یک بغل احساس پریشان دارم ...!!!

 

 

دستهایم برایت شعر می نویسند؛

 اما تو هرگز نخواهی خواند...

 

آتش عشق در چشمانم غوطه می زند؛

 ولی تو هرکز نخواهی دید...

 

نه تو هرگز مرا نخواهی فهمید...

 و من با این همه اندوه از کنارت خواهم گذشت؛

 و باز تو درکم نخواهی کرد ؛

 

 مرا صدا کن ...

 وقتی میخواهم تو را در میان کوهستان صدا کنم؛

 

صدایم کن ...

 به خاطر قوانین عاشقانه جهان ؛

 

صدایم کن ...

 تا شبیه افتاب شوم؛

 صدای تو عشق و لبخند است...

 

صدایم کن ...

 تا از گیاهان عبور کنم ؛

 

صدایم کن  آه ای ناجی ترانه های جاویدان...

 صدایت نازکتر از دل پروانه ها ست ؛

 لب هایت در تخیل من می جنبند ؛

 

صدایم کن...

 

                                     صدایم کن...

 

حتــی غریبــه‌ها می‌دانند

 کــه شانــه‌های غـرورت

 تــشنه هـــق هـــق اســت...

 

 حتــی می‌دانند

که بــاید پلکهــایت را دوســت داشــت...

دستانم هنوز بوی آخرین غزل عاشقانه ات را میدهد

 و چشمانم در کورسوی جاده های قلبت

 به دنبال لحظه آغازین دیدار میگردد

 

نگاه کن لبانم شکل اسم تو را

 از لابلای برگهای زرد و نارنجی میدزدد

 و سالهای کودکی از دست رفته ام

 برای پیدا کردن عروسک دست و پا شکسته هورا می کشند

 

من اما ....بی آنکه بدانم کیستم

 ثانیه های با تو بودن را

 شماره می کنم و به سالهای بی تو بودن

 پوزخند می زنم...

راستش دردودل با تو چقدر زیباست

رفیق رویاهای من...

 

شعر عشقی

در ارزوی تو باشم

 

دران نفس که بمیرم در ارزوی تو باشم

 

                            بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم 

 

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برارم

 

              به گفت وگوی تو خیزم به جست وجوی تو باشم 

 

به مجمعی که در ایند شاهدان دو عالم

 

            نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

 

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

 

 

             جمال حور نجویم دئان به سوی تو باشم

 

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

 

               به خواب عافیت ان گه به بوی موی تو باشم

می بهشت ننوشم زجام ساقی رضوان

 

                      مرا به باده چه حاجت که مست بوی توباشم

                    

هزار بادیه سهل است باوجود تو رفتن

                 

                  اگرخلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

 

 

 

                                       سعدی

به نام خدا

            

داستان کوتاه ولی واقعی

 

           داستان خیانت یک دختر

 

روزی از روزگار ها یک پسر خوشتیپ بود یک دختر خوشگل از غذا این دو نفر توی یک خیابون هم دیگه رو میبینن عاشق هم میشن دوست میشن روز ها باهم بودن شب ها به فکر هم تا یک روز که خانواده پسره می گن که دیگه وقت زن گرفتنت وباید دختر عموتا بگیری اما پسره مخالفت می گنه و تو روی پدر و مادر ش می ایسته میگه که من یکی دیگه را دوست دارم ( اما باید بگم که دختر عموش هم پسره را دوست داشت هم خوشگل بود ) اما خانواده پسره مخالفت میگنند.چند روز بعد به پسره خبر میرسه که برای دختری که دوسش داره خواستگار میاد خبر را که شنید زنگ زد به دختره . دختره گوشی را بر میداره میگه دیگه به من زنگ نزن داره ازدواج میگنم . پسره که خوشبختیه دختر را می خواست دیگه زنگ نزد پسره هم هیچ وقت ازدواج نکرد.

 

 

 

نکاتی درمورد دختران

      1=دخترها دیر وسخت عاشق می شوند

2= دخترها خود خواه هستند

3= دخترها زیاد به زاهر خود اهمیت میدن اما نمیدونن اصلی باطن ادم

4=پسرها رو اسگول فرض میگنن اما نمیدونن خودشونن

 

 

                    نکات بیشتر در ایند

دل نوشته یک عاشق به مشوق

 

سلام خوبی میخوام اخرین حرف دلمو بزنم می دونم دیگه حرفه من پیش تو رنگی نداره اما باز میگم

بی خیال قلبی که 3سال انتظار کشید 3سال گفت دوست دارم اما تو چیز دیگه گفتی نمیدونم چرا ولی اینو میدونم از بس عشق تو رو بوردم تو دلم کس دیگه جا نمیگیره داشتن تو تنها ارزوم اما دیگه بهم صابت شده ما به هم نمیرسیم اشگای منم بی فایدس اما اینو بدون با جدای چیزی عوض نمیشه عاشق از عاشقی سیر نمیشه 

 

                          خداحافظ                                                                 

توصیه ی برای عاشقان 

                

1= یک مودت موسیقی گوش نکنید بعد ببینید بازم عاشقید

 

2= به زیبا روی عشق خود زیاد اهمیت ندهید بلکه وفای او اهمیت دارد

 

3= به عشق خود زیاد بگوید دوست دارم که باعث به وجود امدن دوستی وعلاقه بیشتر می شود

 

4= بیکدیگر هدیه بدهید که با دیدن هدیه به یاد هم می افدید

 

 

                        توصیه های بعدی در ایند...