http://www.pic.iran-forum.ir/images/xbrpytyjnbx1kqs6y57p.jpg

 

به درخواست یکی از دوستان پیامک هایی با موضوع بی وفایی برای شما آماده کردم
امیدوارم هیچ وقت به دردتون نخوره!

 

 


بی وفایی کن وفایت میکنند با وفا باشی خیانت میکنند

مهربانی گر چه آیینه ی خوشیست مهربان باشی رهایت میکنند . . .


*******************************
بی وفا
عشق من
به خدا اشك من
می مونه رو گونه م
تا بیایی پیش من
رفتی و بعد تو
چه زجری كشیدم
هنوز تار موت و
به دنیا نمی دم
*******************************
چه زود ازم خسته شدی چه زود از یاد بردی منو

چه زود یکی دیگه اومد جامو گرفت تو دل تو

بهم وفا نکردی و تیشه زدی به قلب من

منو به غم نشوندی و گذشتی از کنار من

نمیدونم به جرم
عشق یه عمره که زندونیم

توی آتیش غم تو یه عمره دارم میسوزم

*******************************

مستم از باده ،که مستی هم بلاست
باده ی عاشق زهر باده جداست
بی وفا ، مستی مگر از باده ی
عشقت نبود
کین چنین  دل را شکستی،کین شکستن هم خطاست
*******************************
با دل عاشق بد نکن ای آدم نامهربون / سنگدل و بی وفا نشو ، یه دل داری اینم نشون . .
*******************************
ای مسافر غریبه چرا قلبمو شکستی
رفتی و تنهام گذاشتی دل به ناباوری بستی
حالا من تنها نشستم با نوای بی نوایی
چه غریبم بی تو اینجا ای غریبه بی وفایی
*******************************
یار دل آزار من وفا نشناسد / راستی عجب نعمتی است یار وفادار . . .
*******************************
ﻫـﺰار ﺗﺎ وﻋﺪه دادی ﻧﻴﻮﻣﺪی ﻣﺎ رو ﻛﺎﺷﺘﻲ
‫اﻳﻦ دل ﻣـﻬﺮﺑﻮﻧﻮ ﭼـﺸﻢ اﻧـﺘـﻈـﺎر ﮔﺬاﺷﺘﻲ
‫ﺑـﺮای ﺑـﻲوﻓـﺎﻳـﻲ ﻫـﺰار ﺑـﻬـﻮﻧﻪ داری
‫ﻫﺰار و ﻳﻚ ﺷﻜﺎﻳﺖ از اﻳﻦ زﻣﻮﻧﻪداری
*******************************
دلم گرفته خدایا تو دل گشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ما بین و دلگشایی کن
*******************************
مگر غير از وفا از من چه سر زد

كه دل را بي وفا خواندي و رفتي

مگرغيراز نگاهت به چشمانم كه درزد

كه از ناز چشم خود ازدل گرفتی
*******************************
تو که قصد جدائی کرده بودی  خیال بی وفائی کرده بودی

چرا با این دل خوش باور من زمانی آشنائی کرده بودی . . .
*******************************
یار با ما بی‌وفایی می‌کند
بی‌گناه از من جدایی می‌کند
شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا
جای دیگر روشنایی می‌کند

یادخدا ارامش دلها

 

 

حال من خوب است اما تو باور نکن!


 

 

مرا مگذار تنها

 

 

خداوندا

تو می دانی که من دلواپس فردای خود هستم

مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

مبادا گم کنم اهداف زیبا را

مبادا جا بمانم از قطار موهبت هایت

خداوندا مرا

مگذار تنها لحظه ای حتی ...

پادشاه فصل ها پاییز

 

 

تلخ است که لبریز حقایق شده است

زرد است که با درد، موافق شده است

عاشق نشدی و گرنه می فهمیدی

پاییز، بهاری است که عاشق شده است

                   *******

پاییز اگر چه سیلی اش سنگین است

تا عشق تو هست، زندگی شیرین است

در خاک، بهار خویش را می جویند

افتادن برگ ما، دلیلش این است

 

پاییز،

فصل دیدار طبیعت در آینه رنگها،

فصل خش خش گوش نواز برگها،

فصل آرامش دل،

فصل غوغای نگاه

فصل باران،

باران!

مبارک


 

 

هرگز گمان مبرید که به انتها رسیده‌اید

هرگز گمان مبرید که به انتها رسیده‌اید؛ حتی اگر در تیره‌‌ترین یا کسل ‌کننده‌ ترین دوران زندگی‌تان قرار گرفته‌اید …


زندگی بسیار مهربان‌تر از آن چیزی است که گمان می‌کنید؛ به شرط آن که، آن مهربانی را باور کنید


همیشه می‌توان از دل سیاه‌ترین و سوزان‌ترین رخدادها، برترین احساسات انسانی را درک کرد و آفرید …


رویش دوباره‌ی عشق می‌تواند در هر سرزمین خاکستری و در پس هر آتش سوزانی شکل بگیرد …

 

     فقط کافی است نگاهمان را عادت دهیم به خوب دیدن


و یادمان بماند که:


مردی که کوه را از میان برداشت، همان مردی بود که شروع به برداشتن سنگریزه‌ها کرده بود!


 

 

رهایم نکن

خطا از من است، می دانم.

از من که گفته ام "ایاک نعبد"

اما به دیگران هم دل سپرده ام

از من که گفته ام " ایاک نستعین"

اما به دیگران هم تکیه کرده ام

اما رهایم نکن

بیش از همیشه دلتنگم

به اندازه ی تمام روزهای نبودنم


 

 

خدا آن حس زیباست

خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا،

 زمانی که هراس مرگ، می دزدد سکوتت را،

 یکی مثل نسیم دشت می گوید:

کنارت هستم


 

یه قصه


غريبه بود، آشنا شد … یار شد …عشق شد … هستي شد … روزگار شد …خسته شد… بي وفا شد …دور شد…بيگانه شد … فراموش نشد.

تلنگر

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزو های کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،

می خواهم بدانم،

دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟

زندگی باید کرد

زندگي بايد کرد،

گاه با يک گل سرخ،

گاه با يک دل تنگ،

گاه بايد روييد در پس اين باران،

 گاه بايد خنديد ‏بر غمي بي پايان

خدایا متشکرم

باز هم من زنده ام آه ای خدا ،

متشکرم !

باز باران بر غبار شیشه ها ،

متشکرم ؛

 باز هم خمیازه و بیداری و صبحی دگر ؛

 دیدن آیینه و نور و صدا ،

متشکرم ؛

 باز هم یک سفره و یک چای داغ و نان گرم ؛

 فرصت دیدار تو در این فضا ،

متشکرم ؛...

 به تو عادت کرده بودم

به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي




 

قلم

قلم را بر می دارم چیزی در خاطرم نیست فقط می نویسم تا نوشته باشم ...
از تو شروع می کنم که از یک نگاه شروع شدی....
از تو و نگاه و چشمهای خیس و ورق های پاره پاره
ستاره های زیبا و من و صد آه و ناله
پنجره خسته و پاییز و مشرقی نو
آسمان و دلتنگی من و یک راه چاره
درد من و غربت شعر این راه بی پایان
صدای مرده دستان من مرگ دوباره
ترنم زیبای دنیای خیالم
همه بر باد رفتند با یک اشاره

شقایق پرپر شد از دوری تو




عشقی

یه کوله بار غصه امشب توی صدامه
آهی غریب و دلسوز دوا شب گریه هامه
نفس سنگین و سرده دل امشب پر زدرده
می گفتم که بمونی ولی نه پشت پرده
شبم تاریک و تاره دلم در انتظاره
کجایی نازنینم که یارت بی قراره
بیا یار تو اینجا تو تنهایی نشسته
همیشه خیال تو دو تا چشماشو بسته
ببین عشقت چه کرده دو تا دستامو بسته
از داغ این جدایی دلم به غم نشسته
ستاره با اشاره دلم رو زیرورو کرد
از اون بالا نظر کرد منو بی آبرو کرد
نسیم شامگاهی میره اونجا که مردم
غمی به دل ندارن بازم رفتم توهم


عشقی بهم گفته بودی یه شب میای بی دلهره
نگفتی که خراب دل میشینه شبارو میشمره
عشقی بهم گفته بودی یه روز میای بی بهونه
نگفتی طفلی عاشقه چشم انتظارت می مونه
عشقی بذار عشقی بگم دلم خراب نازته
شب که میاد سیاهیاش رنگ چشای نازته



عشقت را ببخش

عشقت را ببخش


ارزشت را با مقایسه کردن خود با دیگران پایین نیاور, زیرا همه ما با یکدیگر متفاوتیم.
اهداف و آرزوهایت را با توجه به آن چه که دیگران با اهمیت تصور می کنند, تعیین نکن, زیرا فقط تو می دانی که
چه چیزی برایت بهترین است.
با زندگی کردن در گذشته یا اینده زیستن در زمان حال را از دست نده. حتی اگر یک روز در زمان حال زندگی کنی,
همه روزهای عمرت را زیسته ای.
هنگامی که هنوز چیزی برای بخشیدن داری , هرگز ناامید نشو.
هیچ چیز واقعا به پایان نمی رسد تا لحظه ای که خودت دست از تلاش برداری از مواجه شدن با خطرات نترس, زیرا
بدین ترتیب فرصت می یابی که بیاموزی چقدر باید شجاع باشی.
با گفتن این که: یافتن عشق غیر ممکن است مانع ورود عشق به زندگی خود نشو.
سریعترین راه دریافت عشق , بخشیدن آن به دیگران است.
سریعترین راه از دست دادن آن محکم نگاه داشتن آن است.
رویا های خود را رها نکن. بدون رویا بودن یعنی بدون امید بودن و ناامیدی یعنی این که هیچ هدفی نداری.
زندگی یک مسابقه نیست , بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد و چشید.




نیایش

نيايش برترين جلوه ي عشق است . نيايش با دعا خواندن تفاوت اساسي دارد . دعا خواندن از سر ميجوشد و نيايش از دل . آنها كلمات اند و نيايش ، سكوت محض .
خدا همه چيز ما را مي داند ، بنابراين ، به كلمات ما احتياجي ندارد . او پيش از آنكه ما بگوييم ، شنيده است . نيايش ، محاوره نيست ، بلكه ارتباطي است در سكوت و خلوت . نبايد چيزي گفت ، نبايد چيزي خواست ، نبايدچيزي طلب كرد ، زيرا پيشاپيش همه چيز داده شده است . خدا پيش از آن كه تو او را بخواني ، تو را خوانده است . مولوي چه خوب گفته است كه ؛ اوليا دهانشان از دعا خواندن بسته است . آنها در همه لحظات مشغول نيايش اند . در ساحت نيايش ، حتي فكر نيز بايد خاموش شود . آنجا فقط چشمان خويش را ببند ، سر خويش را قدري فرو بياور و مستغرق درياي او شو .
در آن خلوت درون ، جايي كه كلمه اي رد و بدل نمي شود ، براي نخستين بار صداي نجواگر خداوند را مي شنوي . اين صدا را فقط در آن سكوت و سكون عظيم مي توان شنيد . اين صدا فقط در قلب طنين مي اندازد . هنگامي كه دل را از هياهوي دل مشغولي ها خالي كردي ، نجواي او به گوش مي رسد . در واقع دل توست كه با تو سخن مي گويد . دل در اين هنگام ، همچون ني بر لبان خداوند نشسته است و به آهنگ او مترنم است . حتي در اين ساحت نيز پيام او در قالب كلمات به گوش نمي رسد ، بلكه او بي كلام سخن مي گويد . او تو را با احساس سپاس و قدرداني سرشار مي سازد و تو را لبريز از حضور حقيقت در ساحت جانت مي كند . او همه ي اين كارها را بدون واسطه كلمات انجام مي دهد . بدون كلمات و فقط در قلمرو احساس بدون كلمات و فقط در قلمرو احساس




به تو عادت کرده بودم

به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي



 


دلم بود

دل است این...
آهن قراضه نيست...دلست اين عزيز جان
اي داد.....روزگار......اي داد......اي امان....!!
امشب چرا همه جا سوت و کور شد؟
پس کو ستاره هاي تک و توکت، آسمان؟
بانو..
اگر که از سر تفريح بوده ايم،
سرگرم بازي است عجب فکر و ذکرتان
آري که ما کجا و کسي چون شما کجا
سوسوي چشمهاي من و ... روي ماهِ تان!!؟؟
تا کي به بي تفاوتي اينگونه: خب... برو...
تا کي به زير لب افسوس: م م م م... بمان...
آن شعرها که -آه- سرودم براي تو
از نقل قول خود برو با ديگري بخوان
حالا که رفتني شده اي طبق گفته ات
باشد، قبول...لااقل اين نکته را بدان:
آهن قراضه اي که چنان گرم گرم گرم
در سينه مي تپيد،
دلم بود...
مهربان...




راز عشق

به آنان كه عاشقند و دوست دار يار

 راز عشق در تواضعv است
اين صفت به هيچ وضع نشانه تظاهر نيست
بلکه نشان دهنده احساس و تفکر قوي است ـ ميان دو نفري که يکديگر را دوست دارند ـ تواضع مانند جويبار آرامي است که چشمه محبت آنها را تازه و با طراوت نگه ميدارد

 راز عشق در احترام متقابلv است
احساسات متغير اند امااحترام دو نفر ثابت ميماند
اگر عقايد شريک زندگي ات با عقايد تو متفاوت است
با احترام به نظريات اش گوش کن
احترام باعث ميشود که او بتواند خودش باشد

 راز عشق در اينست کهv
به يکديگر سخت نگيريد
عشقي که آزادانه هديه نشود اسارت است

 راز عشق درين است کهv
هر روز کار کني که شريک زندگي ات را خوشحال کن
نگذار که جويبار محبت از کمي باران بخشکد
v راز عشق در اين است که
حقيقت اصلي عشق يعني تفکر را از ياد نبري
آيا يک رابطه دراز مدت مهمتر از اختلافات کوچک و زود گذر نيست ؟
 راز عشق در اين استv که
رابطه تان را مانند يک باغ با محبت تزئين کنيد
بذر علاقه ها و عقيده هاي تازه را بکار که زيبائي ـ برويد
ضمناً فراموش مکن که باغ را بايد هرس کرد
مبادا غنچه هاي گل پوشيده از علف هاي هرز عادت شود
براينکه عشق همواره با طراوت بماند بايد به آن مثل هنر خلاقانه نگاه کرد



 دلم برات گرفته

 

دلم برات گرفته

چرا صدات گرفته

نکنه گریه کردی

بازم اسیر دردی

برای درد دلهات

دنبال من می گردی

دلم گم کرده دستاتو

نگام گم کرده چشماتو

هنوزم زنده ام با تو

نمی گیره کسی جاتو

تو می گفتی که تنها من

تورو دارم تو دنیا من

دلم می خواد بگی با من

دوباره درد دلهاتو

وقتی صدات می لرزه

وقتی دلت می گیره

برای زنده موندن

میگی که خیلی دیره

یادت باشه یکی هست

می خواد برات بمیره

 




 باران

 

گریه ات به حالم ...کوه ودرودشت..  ازاین   جدایی

 

مینالد ازغم..... این دل دمادم..... فرداکجایی؟

 

سفربخیر....سفربخیر.....مسافرمن .....

 

 گریه نکن ....گریه نکن ....بخاطر..من

 

باران میباردامشب...

 

دلم غم داردامشب...آرام جان خسته...ره میسپاردامشب...

 

درنگاهت. مانده چشمم .شایدازفکرسفربرگردی امشب...

 

ازتودارم یادگاری سردی این بوسه راپیوسته برلب ...

 

قطره قطره. اشک چشمم . میچکد بانم نم باران به دامن ....

 

 

 




 التماس اخرین

دور ازآب سرد دریا

روی دست گرم ساحل

نیمه جون شده یه ماهی

می کنه عکس دو تا دل

شاهد لحظه مرگش

گرمیه خاک زمینه

دیدنه جفت قشنگش

التماس آخرینه

واسه ماهی خیلی سخته

طعم گرما رو چشیدن

روی دست گرم ساحل

عکس دریا رو کشیدن

تفلکی تو اوج گرما

دلش آروم نمیگیره

زول زده به موج دریا

نمی خواد تشنه بمیره

ماهیا زارو پریشون

همه با چشمای گریون

میبینن که توی ساحل

یه ماهی باز میکنه جون

لینک دانلود مستقیم

 


تو

واسه ما فرقی نداره که چه قدر فاصله داریم
هر جای دنیا که باشیم واسه هم پر در میاریم

می دانم با گوش جونت میشنوی ترانه هام
میون این همه فریاد میشناسی رنگ صدام

دل من قدر یه دریاست اما واسه تو یه ملک
تو برام آب حیاتی بی تو بودن مثل مرگه

توی آسمون رویا تو پری شهر نوری
تو عزیزترین ستاره از یک کهکشان دوری

تو برام رنگ حیاتی توی بیرحمی دنیا
مثل آسمون رویا آبی قشنگ دریا




عشق

عشق يعني سكوت لبهايم
عشق يعني مرگ بيان شاعر
عشق يعني جستجوي چشمان نوجواني
عشق يعني همين يك، دو قدم تا سكوت
عشق يعني مفهوم همين ژاله سبز
عشق يعني قلم برداري،
دست را آزاد كني
و چشمها را بسته،
رنگها را در اختيار روحت بگذاري، تا با معنا لمس كند
بايد آسماني سبز ساخت
خورشيدي آبي
و صخره هايي نرم تر از روياها
من اگر من باشد
تبسم خدا يعني عشق
من اگر خود باشم
خشم ابليس يعني عشق
من اگر من باشم و براي من عاشق شوم
عشق يعني همين
عشق يعني صحبت چلچله ها را سخت نداني
با گلبرگ شب‌بو دوستانه صحبتي شبانه كني
عشق يعني قطرات باران را ببوسي
عشق يعني زيبا ببيني
عشق يعني همين كه هست را ببيني
در همين كه هست
همين، كه هست ....
خورشيد را ببوسي تا لبهايت زلال شود
شبنم را در آغوش بكشي تا قلبت شعور پيدا كند
ذهنت را با نسيم صبح از غبار نا فهم زمانه پاك كني
عشق يعني باور كني،
شايد امسال بهار تا زمستان باقي بماند
كه اگر خود باشي
عشق يعني بي انتهايي
وقتي كه افق تير رس چشم تو باشد

راه بي معناست...




الفبای عشق

دگر نامه ی تو باز شد
مستی ام از نامه ات آغاز شد
نام خدا زیور آن نامه بود
من چه بگویم که چه هنگامه بود
بوسه زدم سطر به سطر تو را
تا که ببویم همه عطر تو را
سطر به سطرش همه دلدادگیست
عطر جوانمردی وو آزادگیست
عطر تو در نامه چها میکند
غارت جان ودل ما میکند
از غم خود جان مرا کاستی
بار دگر حال مرا خواستی
بی تو چه گویم که مرا حال نیست
مرغ دلم بی تو سبکبال نیست
هر چه که خواندم دل تو تنگ بود
حال من و حال تو همرنگ بود
بی تو از این خانه دل شاد رفت
رفتی و بازآمدن از یاد رفت
هر که سر انگشت به در میزند
جان و دلم بهر تو پر میزند
بی تو مرا روز طلایی نبود
فاجعه بود این که جدایی نبود
چون به نگه نقش تو تصویر شد
اشک من از شوق سرازیر شد
اشک کجا گریه ی باران کجا
باده کجا نامه ی یاران کجا
بر سر هر واژه که کاوش کند
عطر تو از نامه تراوش کند
عکس تو و نامه ی تو دیدنیست
بوسه ز نقش لب تو چیدنیست
هر چه نوشتی همه بوی تو داشت
بر دل من مژده ز سوی تو داشت
هر سخنت چون سخن پیرهن یوسف است
بوی خوش پیرهن یوسف است
من ز غمت خسته ی کنعانی ام
بی تو گرفتار پریشانی ام
مهر تو چون باد بهاری بود
در دل من مهر تو جاری بود
نامه به من عشق سفر می دهد
از سر کوی تو گذر میدهد
نامه ی تو باده ی مرد افکنست
هر سخنت آفت هوش منست
جان و دلم مست جنون می شود
تشنگی ام بر تو فزون میشود
نامه ی تو گر چه خوش و دلکشست
در دل هر واژه گل آتشست
حرف به حرف تو به هرنامه یی
خواندم و دیدم که چه هنگامه یی
نامه ی تو قاصد دنیای عشق
بر دلم آموخت الفبای عشق
هر الفش قد مرا راست کرد
با دل من هر چه دلش خواست کرد
از ب ی تو بوسه گرفتم بسی
نامه نبوسیده به جز من کسی
پ چو نوشتی دل من پر گرفت
آتش عشق تو به دل در گرفت
دال تو بر دل غم دوری نهاد
صاد تو دل را به صبوری نهاد
سین تو سرمایه سود منست
سین همه ی بود و نبود منست
سور و سرورم همه از سین تست
سین اثر سینه ی سیمین تست
شین تو در خاطره شوق آورد
ذال او ما را سر ذوق آورد
لام تو یادیست ز لبهای تو
وان نمکین خنده ی زیبای تو
میم بود شمه یی از موی تو
زانکه معطر بود از بوی تو
نون تو از ناز حکایت کند
های تو از هجر شکایت کند
واو تو پیغام وصال آورد
جان و دل خسته به حال آورد
از سخنت بر تن من جان رسید
حیف که این نامه به پایان رسید
بوسه به امضای تو بگذاشتم
یاد زمانی که تو را داشتم

 


باز آن یار بی وفا

 

 

باز آن یار بی وفا
باز آن یار با جفا
رفته بی من ای خدا
باز که شده درد آشنا
من تنها یا دل شدم
او با کی شد همنوا
او که با من میدمید
او که از من می شنید
حال رفته بی من چرا
راز دل شد برملا
من بی او خوابم نبرد
او با کی شد هم قبا
باز من دیوانه شدم
مست با بیگانه شدم
او در دلم جا خوش بکرد
من رسوا ترین رسوا
خوش بودم وقتی که بود
مست بودم با دلبران

 

درد و دل

 

کاش وقتی زندگی فرصت دهد

 

گاهی از پروانه ها یادی کنیم

 

کاش بخشی از زمان خویش را

 

وقف قسمت کردن شادی کنیم

 

کاش گاهی در مسیر زندگی

 

باری از دوش نگاهی کم کنیم

 

فاصله های میان خویش را

 

با خطوط دوستی مبهم کنیم

 

کاش وقتی آرزویی میکنیم

 

از دل شفاف مان هم رد شود

 

مرغ آمین هم از آنجا بگذرد

 

حرف های قلبمان را بشنود

 

 

گفتم عشق چیست ؟

 

به گل گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من خوشگل تر است..."

 

به پروانه گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من زیبا تر است..."

 

به شمع گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من سوزان تر است..."

 

به عشق گفتم: "آخر تو چیستی؟" گفت: "نگاهی بیش نیستم

 

دختر فداکار

هسرم با صدای بلند گفت: “تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟” روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد؛ اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.”

آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: “باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید..” مکث کرد. ”بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟”

دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: “قول میدم.” بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: “آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟”
“نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.” و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن، عصبانی بودم.

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: “من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.” تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: “وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.” و مادرم گفت: “فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملاً نابود میشه.” گفتم: “آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟” سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: “بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟” آوا  اشک می ریخت. “شما به من قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟”

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن: “مگه دیوانه شدی؟” آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: “آوا، صبر کن تا من بیام.” چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه..

 

 

 

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی است خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر می زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می گیرد.


 


عشق در غالب دلها ، در شکلها و در رنگها تقریبا مشابهی ، تجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش را دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روحها ، برخلاف غریزه ها ، هر کدام رنگی از ارتفاع و بعدی و طعم و عطری دارند ویژه خویش، می توان گفت که به شماره هر روحی، دوست داشتنی است


 


عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصلها و عبور سالها برآن اثر می گذارد، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و خراج زندگی میکند و بر آشیانه بلندش ،روز  روزگار را دستی نیست... دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیباییهای روح که زیباییهای محسوس را به گونه ای دیگر می بیند.عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است. اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار است و سرشار از نجابت.


 


عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است.اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود، اگر تمام دوام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و " دیدار و پرهیز" زنده و نیرومند می ماند. اما دوست داشتن با این حالات ناآشناست.

 

باز آن یار بی وفا
باز آن یار با جفا
رفته بی من ای خدا
باز که شده درد آشنا
من تنها یا دل شدم
او با کی شد همنوا
او که با من میدمید
او که از من می شنید
حال رفته بی من چرا
راز دل شد برملا
من بی او خوابم نبرد
او با کی شد هم قبا
باز من دیوانه شدم
مست با بیگانه شدم
او در دلم جا خوش بکرد
من رسوا ترین رسوا
خوش بودم وقتی که بود
مست بودم با دلبران

 

پاییز سال بعد

 

دنیای ما اندازه هم نیست
من عاشق بارون و گیتارم
من روزها تا ظهر می‌خوابم
من هر شبُ تا صبح بیدارم

دنیای ما اندازه هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم، سردم
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم

دنیای ما اندازه هم نیست
می‌بوسمت اما نمی‌مونم
تو دائم از آینده می‌پرسی
من حال فردامم نمی‌دونم

تو فکر یه آغوش محکم باش
آغوش این دیوونه محکم نیست
صد بار گفتم باز یادت رفت
دنیای ما اندازه هم نیست

ترانه‌سرا: رستاک

شما و عاشقانه‌ها در تابستان ۹۰

 

سلام عزیزان،
امیدوارم تابستان را به خوبی پشت سر گذاشته باشید.
ابتدا متشکرم بابت همه‌ی دیدگاه‌های پرمهرتان و دلگرمی‌ای که می‌دهید و خوشحالم از اینکه نظرات جالب و احساسات قشنگ خود را با دیگر دوستان به اشتراک می‌گذارید.

در این ۳ ماه حدود ۳۰ مطلب در سایت قرار گرفت، که ۳ مطلب زیر بیشترین بازدید را داشت:
داستان کوتاه ابراز عشق . داستان کوتاه دختر فداکار . داستان کوتاه یکی از بستگان خدا

طی این مدت آمار بازدید سایت رشد چشمگیری داشت و متأسفانه سایت دو بار از دسترس خارج گردید و موجب شد منابع سایت را اتقاء دهیم تا همچنان با شما باشیم.

صفحه عاشقانه‌ها هم در فیس‌بوک راه‌اندازی شد، اگر اهل فیس‌بوک هستید در اینجا به ما ملحق شوید.

در پایان اگر پیشنهاد، انتقاد یا ایده‌ای برای بهتر شدن عاشقانه‌ها و یا تمایل همکاری با این سایت را دارید خوشحال می‌شوم از طریق صفحه تماس در میان بگذارید و همچنین اگر می‌خواهید مطالب شما در عاشقانه‌ها منتشر شود از اینجا اقدام نمایید.

دوستتان دارم،
پاییز خوبی داشته باشید..

پاییز

 

فصل عشق خزان برگ سرخ فصلی تازه در راه است

دست در دست هم

یک برگ سرخ

ورق می‌خورد

 

شاهین سادات‌ناصری

جهنم و بهشت

 

مردی در خواب با خدا مکالمه‌ای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی است؟ “، خدا او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

 

همیشه کم میارمت

 

همین که می‌نویسم و به واژه می‌کشم تو رو
دوباره بار غم می‌شینه روی شونه‌های من

همین که می‌شکفی مثِ یه گل میون دفترم
دوباره گرمی لبات دوباره گونه‌های من

همین که میری از دلم، قرار آخرم میشی
دوباره زخم میخورم، دوباره باورم میشی

همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت
همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت

گریه فقط کار منه تو اشکاتو حروم نکن
به واژه‌ای نمی‌رسی اینجوری پرس و جو نکن

فاصله‌ها مال منن تو فاصله نگیر ازم
بمون که باورت بشه گریه نمیشه سیر ازم

همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت
همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت

ترانه‌سرا: کامران رسول‌زاده

 

 

نام من عشق است

 

گنجشک های معبد انجیر عشق شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگم
که چون شب‌بو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم

مرا چون آینه هر کس به کیش خود پندارد
و الّا من چو می با مست و هشیار یکرنگم

شبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندم
همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده‌ام یک عمر دنیا را به آهنگم

به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است
فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم

“مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید”
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم 

شاعر: علیرضا بدیع

من عاشقت شدم

 

تو لحن خنده هات احساس غم نبود
من عاشقت شدم دست خودم نبود

این خونه روشنه اما چراغی نیست
دنیام عوض شده این اتفاقی نیست

احساس من به تو مابین حرفام نیست
هرچی بهت میگم اونی که میخوام نیست

ما مثل هم هستیم من عاشق و دیوونم
منم شبیه تو پایبند این خونم

این خونه روشنه اما چراغی نیست
من عاشقت شدم این اتفاقی نیست

احساس من به تو مابین حرفام نیست
هرچی بهت میگم اونی که میخوام نیست

ترانه سرا: زهرا عاملی

قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی 
و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری

عشق دوری تنهایی

داستان خجالت

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . 
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" 
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم …………….."

 

 

ادامه نوشته

 

 

 

عکس های بهتر در ادامه مطلب

ادامه نوشته

درد دل یک دختر دم بخت:
اول دبستان خواندیم آن مرد آمد.
سالها از آن روز می گذرد، هنوز اون مرتیکه نیومده!

 


گر به تو افتدم نظر،
چهره به چهره، رو به رو
...
...
پا به فرار می نهم
کوچه به کوچه، کو به کو!

 



جمله قصار احتمالا از همسر حیف نون:
تنها چیزی که شهد ازدواج رو به کامم تلخ کرده شوهرمه!

 

 


شنیده بودم زیبارویان بى وفاویند...
آخه زشت! تو دیگه چرا؟!

 


یک شتر و یک گاو و یک میمون با هم بحث می کنند.
گاو می گه من شیر می دم.
شتر می گه من چیزای سنگین رو حمل می کنم.
...
...
...
تو هم یه چیزی بگو، آبروت رفت!

 


خیلی دلم برات تنگ شده... اونقدر که از دوریت می خوام گریه کنم...
اما وقتی قیافت یادم میاد خنده ام می گیره!



راننده اتوبوس نزدیک قزوین میرسه میگه :

همه یه کپی از کو...شون بگیرن میگن چرا؟

میگه اونجا اصلشو پاره میکنن

 


تو می تونی ۲ میلیون تومن به من قرض بدی؟

می دونم که داری کمکم کن به خدا بهت برمیگردونم

{ التماس حیفه نون به خودپرداز }

 



به لره میگن: ببخشید شما لرید؟‌ میگه: نه پس انم با این سبیل پهنم



چهارتا مورچه می رن حموم بعد 2تا میان بیرون

اگه گفتین اون 2تا چی میشن؟

می چسبن به صابون


یه روز حیف نون میره عروسی تو عروسی برف شادی میزنن

حیفه نون سرما میخوره

 

 

                                           تو باران باش و ببار،غم دل کندن از اسمان،به سرسبزی زمین می ارزد

 

 

 

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ ها میکنه پرهایش سفید میمونه، ولی قلبش سیاه میشه...دوست داشتن کسی مه لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است !

 

 

 

کاش میشد غربت دل را شکست/شیشه عمر شقایق را شکست/کاش میشد در سکوت مرگبار زندگی/این طلسم بی وفایی را شکست

 

 

 

من به چشمان پر از مهر تو عادت دارم/به تو و طرز نگاه تو ارادت دارم/عطش حسرت دیدار تو را پایان نیست/اشتیاقی است که هر لحظه و هر ساعت دارم. دوستت دارم !

 

 

 

غم اگر ترکم کند تنهای تنها میشوم،دوست اگر یادم کنئ سلطان دنیا میشوم

 

 

 

کاش از اول دنیا ۲چیز نبود! ۱هوس ۲ عشقبازی ! چرا که ۸۰٪ بدبختی ها برای بانوان از همید ۲تا ریشه میگیرد کاش احساس دو طرف عشق به یکدیگر با هم برابر بود که لازم نباشد یکی زجر بکشد... و..

 

 

 

گردش سال فقط یک شب یلدا دارد ، من بدون تو هزاران شب یلدا دارم

 

 

 

عاشق بودن لطف خداست به بنده هاش...البته نه هر عشقی!!!
آدم تا تو موقعیتش قرار نگیره درک نمیکنه...!
احساس سوختن به تماشا نمیشود/آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم...

 

 

 

کاش همه عشق را به معنی واقعیش میفهمیدند ای کاش هر دو نفر که عاشق باشند از بوسه و اغوش طرف مقابلش سوء استفاده نکندد و در مقابل ارامش یابد و ای کاش پسر ها هم به اندازه ی دختر ها احساسی بودند !

 

 

فرستنده: من

دلیل: محبت

هدف: بدونی به یادتم

ضرر: ۱۶ تومان

نتیجه: فدای سرت

 

 

 

خدایا چه سازم در خسته راهی درازم،نه فرهادم که مٌرد از داغ شیرین،نه ایوبم که با دنیا بسازم !

 

 

 

تو هم درد مرا تسکین نخواهی داد میدانم/فقط آرامش را بر باد خواهی داد میدانم/ علی رغم همه لحظه های اشناییمان تو هم روزی از من یاد نخواهی کرد میدانم

 

 

 

در میان دستهایت عشق پیدا میشود/زیر باران نگاهتنسترن وا میشود/با عبور واژه ها از گوشه لبهای تو/مهنربانیهای قلبت خوب معنا میشود!

 

ادامه نوشته

بازهم داستانی از روایت مخفی کردن عشق و خجالت کشیدن!

http://www.pic.iran-forum.ir/images/xul5ktt086vy0blrv1iz.jpg

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.
اما به دخترک در مورد
عشقش هیچی نگفت.
هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟
چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


دختر و پسر های عاشق
تصاویر متحرک دختر و پسر های عاشقانه برای گوشی های موبایل و کامپیوتر شما

تقدیم با عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــق به بهترینم




http://deborah1.persiangig.com/163/4/deborah-mihanblog-com_542158166_%20%285%29.gif

 

http://mypinkdream1.persiangig.com/image/love/sktmpX7v572M425604_13842492.gif

 

http://mypinkdream1.persiangig.com/image/love/965180xz5g3zazcm.gif

 

http://mypinkdream1.persiangig.com/image/love/854323w1pk70qcs4.gif

 

http://mypinkdream1.persiangig.com/image/love/sktmp5TKQSjsk35484_69156947.gif

 

http://mypinkdream1.persiangig.com/image/love/1667257mvsub2gp7o.gif

 

http://mypinkdream1.persiangig.com/image/love/594596xepgbjknt7.gif

 

http://deborah1.persiangig.com/69/axe-sub-ir_mot_asheghaneh_pesar_%20%283%29.gif

 

http://mypinkdream1.persiangig.com/image/love/982340ulky2ubzu6.gif


















http://www.softwaregeek.com/images/icons/timed_sms_scheduler_desktop_enhancements_shell___desktop_management-19761.png
درویش کوچه های تنهاییم کاسه گدایی مرا سکه نگاه تو کافیست!!!

گنج قارون واسه قارون، مارو چه به مال دنیا! گنج من یه تار موته، نمیدم به کل دنیا

ما شمع غمیم شعله نداریم ، آواز تنیم خانه نداریم ، باور به خدا کن که همیشه جز دوری تو غصه نداریم.

عجب موجود سخت جانی ست دل! هزار بار تنگ میشود، میشکند، میسوزد، میمیرد و باز هم برایت میتپد

قسم خوردم همیشه با تو باشم / در این دنیا فقط مال تو باشم / اگر ماندی در این دنیا عاشق / من هم به خاطر تو زنده باشم

احتیاج به مستی نیست،! یک استکان چای هم دیوانه ام میکند وقتی میزبان چشمان تو باشد



به اندازه ی تمام بوسه های بی پاسخی که ماهی ها به دریا میزنن دوستت دارم.

از دوریت چه دارم، غیر از دلی
شکسته، ذهنی همیشه ابری، فکری همیشه خسته

توی مغازه ی قلبم، یاد تو تنها چیزیه که روش نوشتم " سوال نکنید" فروشی نیست!!!

زیبایی
عشق به سکوت است نه فریاد، پس با تمام سکوتم دوستت دارم

گفتم نرو بی تو دلم وا نمیشود، یک پلک زدن شبی را تا نمیشود، رفتی، در غربت و تنهایی دلم شکست، برگردم کسی مثل تو پیدا نمی

میگن شبا فرشته ها از آرزوی آدما ، قصه میگن واسه خدا  خدا کنه همین شبا گفته بشه قصه ی تو واسه خدا

اگه میدونستی چقدر دوستت دارم چشمهایم را میشستی و
اشکهایم را با دستان عشقت به باد میدادی

کاش میشد گل چشمان زیبایت را میچیدم و نما میدادم به اتاقم که پر از تنهاییست، با خود میگویم تو که آرامش احساس غم آلود منی، پیش من میمانی؟

دلم باغی پر از ریحان و گل بود، به روی رود
عشقت مثل پل بود، نگاهم کردی و ویران شد این دل، مگر چشم تو از قوم مغول بود!

اگر از تمام دنیا خسته شدی، به یاد قلبی باش که هرگز از تو خسته نمیشه

داستان ديوانگی و عشق

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

نظرتو بگو


 

میخام به یکی خودش

   میدونه کیه بگم با همه

  نامهربونیهات بازم میگم

         دوست دارم

       

      از عشق:

 

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

نظره تو چیه؟

 


 

باز هم يك داستان كوتاه و جذاب
هيچكس
داستانی از يك دلباخته ، يك عاشق

بهترين و جديدترين داستان كوتاه از بهار بيست      bahar-20.com


 
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .

داستان کوتاه شکلات تلخ

بهترین و جدیدترین داستان کوتاه از بهاربیست      bahar-20.com

  چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود ,
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ,
حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
باید صبر می کردم
- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
همه چیز ترسناک بود از این پایین
آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
بلند شدم و ایستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
منهم نمی دانستم
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
قدم زدیم باهم
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
هدفمان یکی بود ,
من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت
بلند خندیدم
و بعد خنده ام را کش دادم
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید
یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون , ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
خندید ,
- خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
سارا شیرین زبانی می کرد
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش , و جان هم
لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم
به همین سادگی
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
خوش بودیم با هم
قد هردومان انگار یکی شده بود
او کمی بلند تر
و من کمی کوتاهتر
و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد
مثل نسیم
مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
او گم کرده اش را یافته بود
و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروی من بود
خیس از اشک و نگرانی ,
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
سارا آمد جلو ,
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم ,
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند
سارا برایم دست تکان داد
سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
هراسان دویدم
- سارا .. سار ... ا
کسی نبود , دویدم
تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه
بغضم ارام و ساکت شکست
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
سارا مادرش را پیدا کرده بود
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم