یادخدا ارامش دلها
حال من خوب است اما تو باور نکن!
مرا مگذار تنها
خداوندا
تو می دانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبت هایت
خداوندا مرا
مگذار تنها لحظه ای حتی ...
پادشاه فصل ها پاییز
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد، موافق شده است
عاشق نشدی و گرنه می فهمیدی
پاییز، بهاری است که عاشق شده است
*******
پاییز اگر چه سیلی اش سنگین است
تا عشق تو هست، زندگی شیرین است
در خاک، بهار خویش را می جویند
افتادن برگ ما، دلیلش این است
پاییز،
فصل دیدار طبیعت در آینه رنگها،
فصل خش خش گوش نواز برگها،
فصل آرامش دل،
فصل غوغای نگاه
فصل باران،
باران!
مبارک
هرگز گمان مبرید که به انتها رسیدهاید
هرگز گمان مبرید که به انتها رسیدهاید؛ حتی اگر در تیرهترین یا کسل کننده ترین دوران زندگیتان قرار گرفتهاید …
زندگی بسیار مهربانتر از آن چیزی است که گمان میکنید؛ به شرط آن که، آن مهربانی را باور کنید …
همیشه میتوان از دل سیاهترین و سوزانترین رخدادها، برترین احساسات انسانی را درک کرد و آفرید …
رویش دوبارهی عشق میتواند در هر سرزمین خاکستری و در پس هر آتش سوزانی شکل بگیرد …
فقط کافی است نگاهمان را عادت دهیم به خوب دیدن
و یادمان بماند که:
مردی که کوه را از میان برداشت، همان مردی بود که شروع به برداشتن سنگریزهها کرده بود!
رهایم نکن
خطا از من است، می دانم.
از من که گفته ام "ایاک نعبد"
اما به دیگران هم دل سپرده ام
از من که گفته ام " ایاک نستعین"
اما به دیگران هم تکیه کرده ام
اما رهایم نکن
بیش از همیشه دلتنگم
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم
خدا آن حس زیباست
خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا،
زمانی که هراس مرگ، می دزدد سکوتت را،
یکی مثل نسیم دشت می گوید:
کنارت هستم
یه قصه
غريبه بود، آشنا شد … یار شد …عشق شد … هستي شد … روزگار شد …خسته شد… بي وفا شد …دور شد…بيگانه شد … فراموش نشد.
تلنگر
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزو های کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
زندگی باید کرد
زندگي بايد کرد،
گاه با يک گل سرخ،
گاه با يک دل تنگ،
گاه بايد روييد در پس اين باران،
گاه بايد خنديد بر غمي بي پايان
خدایا متشکرم
باز هم من زنده ام آه ای خدا ،
متشکرم !
باز باران بر غبار شیشه ها ،
متشکرم ؛
باز هم خمیازه و بیداری و صبحی دگر ؛
دیدن آیینه و نور و صدا ،
متشکرم ؛
باز هم یک سفره و یک چای داغ و نان گرم ؛
فرصت دیدار تو در این فضا ،
متشکرم ؛...
به تو عادت کرده بودم
به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي
قلم
قلم را بر می دارم چیزی در خاطرم نیست فقط می نویسم تا نوشته باشم ...
از تو شروع می کنم که از یک نگاه شروع شدی....
از تو و نگاه و چشمهای خیس و ورق های پاره پاره
ستاره های زیبا و من و صد آه و ناله
پنجره خسته و پاییز و مشرقی نو
آسمان و دلتنگی من و یک راه چاره
درد من و غربت شعر این راه بی پایان
صدای مرده دستان من مرگ دوباره
ترنم زیبای دنیای خیالم
همه بر باد رفتند با یک اشاره
شقایق پرپر شد از دوری تو
عشقی
یه کوله بار غصه امشب توی صدامه
آهی غریب و دلسوز دوا شب گریه هامه
نفس سنگین و سرده دل امشب پر زدرده
می گفتم که بمونی ولی نه پشت پرده
شبم تاریک و تاره دلم در انتظاره
کجایی نازنینم که یارت بی قراره
بیا یار تو اینجا تو تنهایی نشسته
همیشه خیال تو دو تا چشماشو بسته
ببین عشقت چه کرده دو تا دستامو بسته
از داغ این جدایی دلم به غم نشسته
ستاره با اشاره دلم رو زیرورو کرد
از اون بالا نظر کرد منو بی آبرو کرد
نسیم شامگاهی میره اونجا که مردم
غمی به دل ندارن بازم رفتم توهم
عشقی بهم گفته بودی یه شب میای بی دلهره
نگفتی که خراب دل میشینه شبارو میشمره
عشقی بهم گفته بودی یه روز میای بی بهونه
نگفتی طفلی عاشقه چشم انتظارت می مونه
عشقی بذار عشقی بگم دلم خراب نازته
شب که میاد سیاهیاش رنگ چشای نازته
عشقت را ببخش
عشقت را ببخش
ارزشت را با مقایسه کردن خود با دیگران پایین نیاور, زیرا همه ما با یکدیگر متفاوتیم.
اهداف و آرزوهایت را با توجه به آن چه که دیگران با اهمیت تصور می کنند, تعیین نکن, زیرا فقط تو می دانی که
چه چیزی برایت بهترین است.
با زندگی کردن در گذشته یا اینده زیستن در زمان حال را از دست نده. حتی اگر یک روز در زمان حال زندگی کنی,
همه روزهای عمرت را زیسته ای.
هنگامی که هنوز چیزی برای بخشیدن داری , هرگز ناامید نشو.
هیچ چیز واقعا به پایان نمی رسد تا لحظه ای که خودت دست از تلاش برداری از مواجه شدن با خطرات نترس, زیرا
بدین ترتیب فرصت می یابی که بیاموزی چقدر باید شجاع باشی.
با گفتن این که: یافتن عشق غیر ممکن است مانع ورود عشق به زندگی خود نشو.
سریعترین راه دریافت عشق , بخشیدن آن به دیگران است.
سریعترین راه از دست دادن آن محکم نگاه داشتن آن است.
رویا های خود را رها نکن. بدون رویا بودن یعنی بدون امید بودن و ناامیدی یعنی این که هیچ هدفی نداری.
زندگی یک مسابقه نیست , بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد و چشید.
نیایش
نيايش برترين جلوه ي عشق است . نيايش با دعا خواندن تفاوت اساسي دارد . دعا خواندن از سر ميجوشد و نيايش از دل . آنها كلمات اند و نيايش ، سكوت محض .
خدا همه چيز ما را مي داند ، بنابراين ، به كلمات ما احتياجي ندارد . او پيش از آنكه ما بگوييم ، شنيده است . نيايش ، محاوره نيست ، بلكه ارتباطي است در سكوت و خلوت . نبايد چيزي گفت ، نبايد چيزي خواست ، نبايدچيزي طلب كرد ، زيرا پيشاپيش همه چيز داده شده است . خدا پيش از آن كه تو او را بخواني ، تو را خوانده است . مولوي چه خوب گفته است كه ؛ اوليا دهانشان از دعا خواندن بسته است . آنها در همه لحظات مشغول نيايش اند . در ساحت نيايش ، حتي فكر نيز بايد خاموش شود . آنجا فقط چشمان خويش را ببند ، سر خويش را قدري فرو بياور و مستغرق درياي او شو .
در آن خلوت درون ، جايي كه كلمه اي رد و بدل نمي شود ، براي نخستين بار صداي نجواگر خداوند را مي شنوي . اين صدا را فقط در آن سكوت و سكون عظيم مي توان شنيد . اين صدا فقط در قلب طنين مي اندازد . هنگامي كه دل را از هياهوي دل مشغولي ها خالي كردي ، نجواي او به گوش مي رسد . در واقع دل توست كه با تو سخن مي گويد . دل در اين هنگام ، همچون ني بر لبان خداوند نشسته است و به آهنگ او مترنم است . حتي در اين ساحت نيز پيام او در قالب كلمات به گوش نمي رسد ، بلكه او بي كلام سخن مي گويد . او تو را با احساس سپاس و قدرداني سرشار مي سازد و تو را لبريز از حضور حقيقت در ساحت جانت مي كند . او همه ي اين كارها را بدون واسطه كلمات انجام مي دهد . بدون كلمات و فقط در قلمرو احساس بدون كلمات و فقط در قلمرو احساس
به تو عادت کرده بودم
به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي
دلم بود
دل است این...
آهن قراضه نيست...دلست اين عزيز جان
اي داد.....روزگار......اي داد......اي امان....!!
امشب چرا همه جا سوت و کور شد؟
پس کو ستاره هاي تک و توکت، آسمان؟
بانو..
اگر که از سر تفريح بوده ايم،
سرگرم بازي است عجب فکر و ذکرتان
آري که ما کجا و کسي چون شما کجا
سوسوي چشمهاي من و ... روي ماهِ تان!!؟؟
تا کي به بي تفاوتي اينگونه: خب... برو...
تا کي به زير لب افسوس: م م م م... بمان...
آن شعرها که -آه- سرودم براي تو
از نقل قول خود برو با ديگري بخوان
حالا که رفتني شده اي طبق گفته ات
باشد، قبول...لااقل اين نکته را بدان:
آهن قراضه اي که چنان گرم گرم گرم
در سينه مي تپيد،
دلم بود...
مهربان...
راز عشق
به آنان كه عاشقند و دوست دار يار
راز عشق در تواضعv است
اين صفت به هيچ وضع نشانه تظاهر نيست
بلکه نشان دهنده احساس و تفکر قوي است ـ ميان دو نفري که يکديگر را دوست دارند ـ تواضع مانند جويبار آرامي است که چشمه محبت آنها را تازه و با طراوت نگه ميدارد
راز عشق در احترام متقابلv است
احساسات متغير اند امااحترام دو نفر ثابت ميماند
اگر عقايد شريک زندگي ات با عقايد تو متفاوت است
با احترام به نظريات اش گوش کن
احترام باعث ميشود که او بتواند خودش باشد
راز عشق در اينست کهv
به يکديگر سخت نگيريد
عشقي که آزادانه هديه نشود اسارت است
راز عشق درين است کهv
هر روز کار کني که شريک زندگي ات را خوشحال کن
نگذار که جويبار محبت از کمي باران بخشکد
v راز عشق در اين است که
حقيقت اصلي عشق يعني تفکر را از ياد نبري
آيا يک رابطه دراز مدت مهمتر از اختلافات کوچک و زود گذر نيست ؟
راز عشق در اين استv که
رابطه تان را مانند يک باغ با محبت تزئين کنيد
بذر علاقه ها و عقيده هاي تازه را بکار که زيبائي ـ برويد
ضمناً فراموش مکن که باغ را بايد هرس کرد
مبادا غنچه هاي گل پوشيده از علف هاي هرز عادت شود
براينکه عشق همواره با طراوت بماند بايد به آن مثل هنر خلاقانه نگاه کرد
دلم برات گرفته
دلم برات گرفته
چرا صدات گرفته
نکنه گریه کردی
بازم اسیر دردی
برای درد دلهات
دنبال من می گردی
دلم گم کرده دستاتو
نگام گم کرده چشماتو
هنوزم زنده ام با تو
نمی گیره کسی جاتو
تو می گفتی که تنها من
تورو دارم تو دنیا من
دلم می خواد بگی با من
دوباره درد دلهاتو
وقتی صدات می لرزه
وقتی دلت می گیره
برای زنده موندن
میگی که خیلی دیره
یادت باشه یکی هست
می خواد برات بمیره
باران
گریه ات به حالم ...کوه ودرودشت.. ازاین جدایی
مینالد ازغم..... این دل دمادم..... فرداکجایی؟
سفربخیر....سفربخیر.....مسافرمن .....
گریه نکن ....گریه نکن ....بخاطر..من
باران میباردامشب...
دلم غم داردامشب...آرام جان خسته...ره میسپاردامشب...
درنگاهت. مانده چشمم .شایدازفکرسفربرگردی امشب...
ازتودارم یادگاری سردی این بوسه راپیوسته برلب ...
قطره قطره. اشک چشمم . میچکد بانم نم باران به دامن ....
التماس اخرین
دور ازآب سرد دریا
روی دست گرم ساحل
نیمه جون شده یه ماهی
می کنه عکس دو تا دل
شاهد لحظه مرگش
گرمیه خاک زمینه
دیدنه جفت قشنگش
التماس آخرینه
واسه ماهی خیلی سخته
طعم گرما رو چشیدن
روی دست گرم ساحل
عکس دریا رو کشیدن
تفلکی تو اوج گرما
دلش آروم نمیگیره
زول زده به موج دریا
نمی خواد تشنه بمیره
ماهیا زارو پریشون
همه با چشمای گریون
میبینن که توی ساحل
یه ماهی باز میکنه جون
لینک دانلود مستقیم
تو
واسه ما فرقی نداره که چه قدر فاصله داریم
هر جای دنیا که باشیم واسه هم پر در میاریم
می دانم با گوش جونت میشنوی ترانه هام
میون این همه فریاد میشناسی رنگ صدام
دل من قدر یه دریاست اما واسه تو یه ملک
تو برام آب حیاتی بی تو بودن مثل مرگه
توی آسمون رویا تو پری شهر نوری
تو عزیزترین ستاره از یک کهکشان دوری
تو برام رنگ حیاتی توی بیرحمی دنیا
مثل آسمون رویا آبی قشنگ دریا
عشق
عشق يعني سكوت لبهايم
عشق يعني مرگ بيان شاعر
عشق يعني جستجوي چشمان نوجواني
عشق يعني همين يك، دو قدم تا سكوت
عشق يعني مفهوم همين ژاله سبز
عشق يعني قلم برداري،
دست را آزاد كني
و چشمها را بسته،
رنگها را در اختيار روحت بگذاري، تا با معنا لمس كند
بايد آسماني سبز ساخت
خورشيدي آبي
و صخره هايي نرم تر از روياها
من اگر من باشد
تبسم خدا يعني عشق
من اگر خود باشم
خشم ابليس يعني عشق
من اگر من باشم و براي من عاشق شوم
عشق يعني همين
عشق يعني صحبت چلچله ها را سخت نداني
با گلبرگ شببو دوستانه صحبتي شبانه كني
عشق يعني قطرات باران را ببوسي
عشق يعني زيبا ببيني
عشق يعني همين كه هست را ببيني
در همين كه هست
همين، كه هست ....
خورشيد را ببوسي تا لبهايت زلال شود
شبنم را در آغوش بكشي تا قلبت شعور پيدا كند
ذهنت را با نسيم صبح از غبار نا فهم زمانه پاك كني
عشق يعني باور كني،
شايد امسال بهار تا زمستان باقي بماند
كه اگر خود باشي
عشق يعني بي انتهايي
وقتي كه افق تير رس چشم تو باشد
راه بي معناست...
الفبای عشق
دگر نامه ی تو باز شد
مستی ام از نامه ات آغاز شد
نام خدا زیور آن نامه بود
من چه بگویم که چه هنگامه بود
بوسه زدم سطر به سطر تو را
تا که ببویم همه عطر تو را
سطر به سطرش همه دلدادگیست
عطر جوانمردی وو آزادگیست
عطر تو در نامه چها میکند
غارت جان ودل ما میکند
از غم خود جان مرا کاستی
بار دگر حال مرا خواستی
بی تو چه گویم که مرا حال نیست
مرغ دلم بی تو سبکبال نیست
هر چه که خواندم دل تو تنگ بود
حال من و حال تو همرنگ بود
بی تو از این خانه دل شاد رفت
رفتی و بازآمدن از یاد رفت
هر که سر انگشت به در میزند
جان و دلم بهر تو پر میزند
بی تو مرا روز طلایی نبود
فاجعه بود این که جدایی نبود
چون به نگه نقش تو تصویر شد
اشک من از شوق سرازیر شد
اشک کجا گریه ی باران کجا
باده کجا نامه ی یاران کجا
بر سر هر واژه که کاوش کند
عطر تو از نامه تراوش کند
عکس تو و نامه ی تو دیدنیست
بوسه ز نقش لب تو چیدنیست
هر چه نوشتی همه بوی تو داشت
بر دل من مژده ز سوی تو داشت
هر سخنت چون سخن پیرهن یوسف است
بوی خوش پیرهن یوسف است
من ز غمت خسته ی کنعانی ام
بی تو گرفتار پریشانی ام
مهر تو چون باد بهاری بود
در دل من مهر تو جاری بود
نامه به من عشق سفر می دهد
از سر کوی تو گذر میدهد
نامه ی تو باده ی مرد افکنست
هر سخنت آفت هوش منست
جان و دلم مست جنون می شود
تشنگی ام بر تو فزون میشود
نامه ی تو گر چه خوش و دلکشست
در دل هر واژه گل آتشست
حرف به حرف تو به هرنامه یی
خواندم و دیدم که چه هنگامه یی
نامه ی تو قاصد دنیای عشق
بر دلم آموخت الفبای عشق
هر الفش قد مرا راست کرد
با دل من هر چه دلش خواست کرد
از ب ی تو بوسه گرفتم بسی
نامه نبوسیده به جز من کسی
پ چو نوشتی دل من پر گرفت
آتش عشق تو به دل در گرفت
دال تو بر دل غم دوری نهاد
صاد تو دل را به صبوری نهاد
سین تو سرمایه سود منست
سین همه ی بود و نبود منست
سور و سرورم همه از سین تست
سین اثر سینه ی سیمین تست
شین تو در خاطره شوق آورد
ذال او ما را سر ذوق آورد
لام تو یادیست ز لبهای تو
وان نمکین خنده ی زیبای تو
میم بود شمه یی از موی تو
زانکه معطر بود از بوی تو
نون تو از ناز حکایت کند
های تو از هجر شکایت کند
واو تو پیغام وصال آورد
جان و دل خسته به حال آورد
از سخنت بر تن من جان رسید
حیف که این نامه به پایان رسید
بوسه به امضای تو بگذاشتم
یاد زمانی که تو را داشتم
باز آن یار بی وفا
باز آن یار بی وفا
باز آن یار با جفا
رفته بی من ای خدا
باز که شده درد آشنا
من تنها یا دل شدم
او با کی شد همنوا
او که با من میدمید
او که از من می شنید
حال رفته بی من چرا
راز دل شد برملا
من بی او خوابم نبرد
او با کی شد هم قبا
باز من دیوانه شدم
مست با بیگانه شدم
او در دلم جا خوش بکرد
من رسوا ترین رسوا
خوش بودم وقتی که بود
مست بودم با دلبران
درد و دل
کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصله های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش وقتی آرزویی میکنیم
از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ آمین هم از آنجا بگذرد
حرف های قلبمان را بشنود
گفتم عشق چیست ؟
به گل گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من خوشگل تر است..."
به پروانه گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من زیبا تر است..."
به شمع گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من سوزان تر است..."
به عشق گفتم: "آخر تو چیستی؟" گفت: "نگاهی بیش نیستم
دختر فداکار
هسرم با صدای بلند گفت: “تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟” روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد؛ اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.”
آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: “باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید..” مکث کرد. ”بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟”
دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: “قول میدم.” بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: “آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟”
“نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.” و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن، عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: “من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.” تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: “وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.” و مادرم گفت: “فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملاً نابود میشه.” گفتم: “آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟” سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: “بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟” آوا اشک می ریخت. “شما به من قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟”
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن: “مگه دیوانه شدی؟” آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: “آوا، صبر کن تا من بیام.” چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه..